پیرمردها وطن دارند!


 

 

امشب از سروصدای همسایه ها فهمیدم که کشتی گیر ایران تو فینال برنده شده!  خوشحال شدم. اما این روزا زیاد سرحال نیستم. فشارهای کاری و اقتصادی و هزار تا نامرادی یکطرف، ایران و ایرانی یکطرف دیگه. من عاشق ایرانم، اما از ایرانی خسته ام. اصلا در رابطه با ایرانی جماعت به هر دری که زدم به در بسته خوردم. به نظرم باید یه اتفاق مهمی بیفته تا ما مردم ایران به خودمون بیایم و بفهمیم که چه مردم گه و غیرقابل تحملی هستیم. از دیدن ایرانیا تو خارج از ایران حالم به هم میخوره. اینقدر این ملت به نظرم چیپ و در عین حال از خودراضی هستن. خودم هم قاطی همین گهم. غرغرو و کند و کلاهبردار و دروغگو. راستی راستی بریدم.

یه زمانی نمیخاستم از اینجا برم. هزارتا بهانه میاوردم که بمونم. خانواده، دوستها، کار... اما الان دلم میخواد برم! و باور کنیدکه نمیتونم. این فکر که چطور میتونم خرج زندگیم رو تو یه کشور دیگه در بیارم نشونه پیر شدنمه. اینکه میترسم نتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم. زبان! حوصله یاد گرفتن هیچ زبانی رو هم ندارم. حوصله قاطی شدن با هیچ فرهنگی رو ندارم. اینه که دو دستی چسبیدم به این مملکت کوفتی تا اون منو قال نذاره. ترجیح دادم با فقرروزافزونش، با دلنگرانیهای بیخودش،با هزارتا مشکل دیگه اش بسازم.چون پیر شدم و مثل پیرمردها چسبیدم به جایی که قراره توش بمیرم...

***

جمعه قرار بود بعد از چهار ماه گامبو زنگ بزنه دعوتم کنه خونشون. گوشیم رو خاموش کردم. "تنها" رو هشت ماه که ندیدم. "سِیج" رو هم همینطور. اسن نمیدونم زنده هستن یا نه! باورم نمیشه اینا دوستهای من بودن. من چرا اینطوری شدم؟ آدم اینقدر گاو؟ اینقدر بی رگ؟ من الان هیچ دوستی ندارم!!!! یعنی این زشت نیست؟ یعنی من بیمارم؟ اینقدر میشه دوستهای قدیمی رو گذاشت کنار؟ اینها همه سوالهاییه که گاهی ذهنم رو مشغول میکنه. گاهی! الان تمام فکر من شده ساختن این دستگاه کوفتی. اما بعدش چی؟ تبدیل شدم به یک ربات کارمریض که شبا تا دیروقت کار میکنه. شاید چند سال دیگه گند این روزها هم در بیاد که دیگه خیلی دیره. بشینم غبطه ی آدمهایی که از دست دادم رو بخورم. اما الان مغزم رو به روی تمام فکرهای وجدان خراش بستم. فقط فکر میکنم به دستگاه صاب مرده. بیخیالِ دوستهای خوب...


 

 

 

 

 

 

 

آه رفیق...

من کُلن آدم مناسبی واسه تسلیت گفتن نیستم. یعنی درست دم در، همونجا که معمولن صاحبین عزا وای میستن به خودم میگم که ای بابا این طرف عزیزش مرده و من مثل دلقکا باید برم جلوش و بگم فیلانی تسلیت میگم. غم آخرتون باشه و از اینجور مزخرفات. بعد طرف هم احتمالن باید با حرفای من آروم بگیره و دیگه گریه نکنه. اینه که همیشه در آخرین لحظه ییهویی خفه خون میگیرم،زبونم بند میاد به لکنت میفتم و بعد رنگم میپره. بعد که میام اوضاع رو جمعش کنم خنده ام میگیره از احوال خودم و آخرش میبینی جلو ورودی مسجد با نیش باز میخوام طرف رو بغل کنم. یه وعضی به قرعان! تاحالا چند بار همینطوری ضایع کردم. دیروز هم داشت همینجوریا میشد. رفتم جلو. تا داشت خندم میگرفت پریدم تو بغل رفیقم. گریه ام هم گرفته بود. اصن حالم دست خودم نبود. الان چند روزه که صدای هق هق رفیقم از ذهنم بیرون نمیره. زنگ زدم باهاش حرف بزنم، نتونست. فقط کلی گریه کرد. برای من هم باورش سخته. "شبنم تو تصادف مرده!" چقدر راحت میشه این جمله رو تکرار کرد!  

***

دیشب فیلم Detachment  رو دیدم. خوشم اومد. کلن من از این آدرین برودی خوشم میاد. من رو یاد یه نفر میندازه.

***

چقدر دلم برای آنتالیا تنگ شده. واسه اینکه بشینم لب صخره و چای و آبجو بخورم. باد بپیچه لای موهام و من به هیچ چیز فکر نکنم. هیچ چیز...

 

 

 

 

  

سیر تکاملی هنر مدرن


اینو تو گودر دیدم. :)