چند هفته ای ناپدید خاهم بود. میرم سفر...

به افتخار دیوانگان

من خیلی وقتها مجذوب تبلیغات ساده و زیبای اپل شدم و باخودم فکر کردم آیا زیباتر از این میشد کلیپ تبلیغاتی ساخت؟نمیدونم آیا "1984" رودیدید؟ به نظرم کار قشنگیه.

امشب هم با کار زیر آشنا شدم. یه کار قدیمی از اپل درست در زمان بحران. مخصوصا سیاه و سفید بودن کار من رو جنون کشید با اون رنگین کمان دوست داشتنیه اپل.



>>Think different


Here’s to the crazy ones.

The misfits. The rebels. The troublemakers.

The round pegs in the square holes.

The ones who see things differently. 

They’re not fond of rules. And they have no respect for the status quo.

You can quote them, disagree with them, glorify or vilify them. About the only thing you can’t do is ignore them. Because they change things. They push the human race forward. While some may see them as the crazy ones, we see genius. Because the people who are crazy enough to think they can change the world, are the ones who do.






سال 1997 اپل در اوج بحران اقتصادی بود و بسیاری باور داشتن که مرگ اپل نزدیکه.باور خیلی از مردم این بود که محصولات اپل بیشتر شبیه اسباب بازیه تا یک ابزار به درد بخور و ارزشمند. استیو جابز که تازه به اپل برگشته بود، به دنبال این بود تا با تبلیغ در مجلات کامپیوترو الکترونیک مردم رو مجددا جذب محصولات اپل بکنه. اما یک متخصص تبلیغات به نام راب سیلتنن پیشنهادی به جابز داد پذیرفته شد و پروژه ی "Think different" کلید خورد و بعدها تبدیل شده به یکی از تاثیرگذارترین تبلیغات تاریخ. متن بالا هم متن همون تبلیغه، در ستایش دیوانگان، آدمهای غیرمنطقی، آدمهای مشکل ساز، آدمهای تاثیر گذار، آدمهایی که میخوان دنیارو تغییر بدن. 


***

اینا رو نوشتم، چون من هم مجذوب آدمهایی هستم که متفاوت نگاه میکنن. اینها رو نوشتم چون فکر میکنم توی این روزهای سخت که آماده ی ناامید شدن و تسلیم شدن هستیم، نیاز داریم قدری آدمهای متفاوتی باشیم. خوبه که به خاطر داشته باشیم، درست نقطه ای که آماده ی بریدن هستیم،لحظه ی بزرگ شدن ما آغاز میشه. اینها حرفهای من نیست! حرفهای کسیه که یه روزی میگفت: دنیارو آدمهای غیر منطقی میسازن! امیدوارم این ایام سخت زوردتر از زندگی ما عبور کنن و ما اونقدر قوی بوده باشیم که سخیتهارو به سلامت پشت سر بگذاریم. این روزها اندکی دیوانگی،بد نیست!

***

دلم میخاد حرفای بالا رو بذارم کنار! چون سرخورده ام و خشمگین! دلم میخواد به همه ی آدمهای این دیار فحش و بدوبیراه بگم. اما نه! هر کسی حق انتخاب داره. میخاید از مشکلات فرار کنید؟ بفرمایید.اما آخه کجا؟ به خاطر چی؟ تا کی؟ به هرکی رو میندازم برای کار یا چیزی بارش نیست یا اگر یک ذره چیزی بلده، میخواد بره یه مملکته دیگه که گرونتر بخرننش. خسته شدم دیگه. قراره این مملکت کی و چجوری ساخته بشه؟ با کدوم اراده؟ با کدوم نیرو؟ این جوونهایی که حاضر نیستن به خاطر هیچ چیز بجنگن؟ یا با این خیل عظیم لیسانس و فوق لیسانس که هیچ چیز بارشون نیست؟هیچ چیز! بگذریم. دلم تنگه از راهی که انگار باید تنها طی کنم. نمیدونم تا کی طاقت میارم. واقعا نمیدونم. اما احساس میکنم رو تحلیلم. مشکل هم شاید بیشتر برمیگرده به خودم که جنسم انعطاف پذیر نیست. مثل آجر میمونم .هیچ جوره نمیشه شکلم رو عوض کرد مگر با خرد کردن و نابود کردنم. من میخام ساز مخالف با جامعه و فرهنگمون بزنم.من حرف از ساختن میزنم، اما انگار دارم جوک میگم همه میزنن زیر خنده. میگن دیوونست. بدجوری احساس تنهایی میکنم. این رورها دایم به این فکر میکنم: آجرها، محکوم به انقراض هستن. امیدوارم زود بگذره. 




 


احتمال میدم که این آخرین پست امسالم باشه. 

خیلی اتفاقها تو همین یکی دو هفته اخیر افتاد که میتونست دستمایه بحثهای خوبی باشه. اما من آدم مالتی تسکینگی نیستم. یعنی وقتی ذهنم درگیر یک ماجرایی میشه، مغزم داغ میکنه و از خیلی مسایل دیگه غافل میشم. نه اینکه خودم نخام،نه، اتفاقن خیلی هم تمرین کردم که مصلن وقتی دارم راجع به انتقال محل شرکت فکر میکنم خریدهام رو تو مغازه جا نذارم. اما نمیشه. مغز من فقط و فقط یک مسئله رو میتونه هندل کنه. باکیم هم نیست.هرکس ناتوانیهای خودش رو داره. این روزها درگیر چندتا قضیه ی مرد افکن بودم که هرکدوم به تنهایی مغزم رو به تعطیلی میکشیدن. یکیش تمیز کردن دیوارهای خونه بود، بعد از 5 سال بالاخره به این فکر افتادم که دیوارها رو تمیز کنم. اما انگار که دیر شده همه چیز رو لایه ضخیمی از خاک پوشونده. 

***

چند روز پیش بابا افتاد روی صندلی و کله اش رفت رو به هوا. هر چی ازش میپرسیدم چی شده جواب نمیداد و فقط زل زده بود به سقف. بعد کم کم حالش بهتر شد و گفت که سرگیجه شدیدی داشته. باورم نمیشه که از دست دادن آدمها چقدر میتونه ساده باشه.به همین سادگی یه لخته راه میفته تو مغز و مثل داستانهای کتاب مقدس، هر چی سر راهشه نابود میکنه. بعد دیگه اون آدم، آدم قبلی نیست. من با پدر زیاد دعوامون میشه. تقریبن هر روز.این غیر عادیه؟ نمیدونم. اما جدا از اختلاف نظرهای به نظر بی پایانمون، حتی لحظه ای تصور نبودنش رو نمیتونم تحمل کنم. 

***

زندگی من آبستنِ یه حادثه جدیده. شاید جدی ترین اتفاق زندگی من. و من در این برهه مثل شخصیت کارتونهای فانتزی که ابعاد آدمهاش کوچیک میشه و به دنیای آدم ریزه ها وارد میشن، احساس میکنم در مقابل وقایع زندگی کوچک و کوچکتر میشم. بایدها و نبایدهای زندگی محاصره ام کردن و من دائم با هزار نگرانی میجنگم. این رو تنها اینجا میتونم بگم: احساس میکنم کفایت لازم رو ندارم و متاسفانه این رو تنها زمان معلوم میکنه.

***

تکلیف من با انتخابات هنوز روشن نیست! ای کاش مثل خیلیها محکم و قاطع میتونستم بگم من تحریم میکنم به این دلیل و به این دلیل... یا مثل خیلیهای دیگه بگم چون فلانی گفته من حتمن رای میدم یا چه میدونم سنگر رو نباید خلی کرد و از این حرفا. اما من در مورد نتیجه رای دادن یا رای ندادن تردید دارم. واقعا کدومشون نتیجه بخشه؟ آیا قهر کردن راه مناسبی برای رسیدن به خواسته هامون هست؟ آیا اینکه میدون رو خالی کنیم و به رقبا بسپریم روش درستیه؟ بعد نتیجه اش چی میشه؟ ما گامی به جلو برداشتیم؟ من به شخصه روش خاتمی رو ترجیح میدم. محکومش نمیکنم. به این بار رسیدم تو دنیایی که منابع مفیدش بسیار بسیار محدوده، هیچ اتفاق خوبی، بی هزینه نیست و ماهم باید هزینه ی رشدمون رو پرداخت کنیم. من هنوز امیدوارم با عوض شدن مدیریت کلان اقتصادی، اتفاق مثبتی برای مملکتمون بیفته. 

 

 ***

این چندوقته نوشته هام به نظر سطحی شدن. خودم هم میدونم. به هر حال فکر کردم بهتر از ننوشتن باشه.