آه رفیق...

من کُلن آدم مناسبی واسه تسلیت گفتن نیستم. یعنی درست دم در، همونجا که معمولن صاحبین عزا وای میستن به خودم میگم که ای بابا این طرف عزیزش مرده و من مثل دلقکا باید برم جلوش و بگم فیلانی تسلیت میگم. غم آخرتون باشه و از اینجور مزخرفات. بعد طرف هم احتمالن باید با حرفای من آروم بگیره و دیگه گریه نکنه. اینه که همیشه در آخرین لحظه ییهویی خفه خون میگیرم،زبونم بند میاد به لکنت میفتم و بعد رنگم میپره. بعد که میام اوضاع رو جمعش کنم خنده ام میگیره از احوال خودم و آخرش میبینی جلو ورودی مسجد با نیش باز میخوام طرف رو بغل کنم. یه وعضی به قرعان! تاحالا چند بار همینطوری ضایع کردم. دیروز هم داشت همینجوریا میشد. رفتم جلو. تا داشت خندم میگرفت پریدم تو بغل رفیقم. گریه ام هم گرفته بود. اصن حالم دست خودم نبود. الان چند روزه که صدای هق هق رفیقم از ذهنم بیرون نمیره. زنگ زدم باهاش حرف بزنم، نتونست. فقط کلی گریه کرد. برای من هم باورش سخته. "شبنم تو تصادف مرده!" چقدر راحت میشه این جمله رو تکرار کرد!  

***

دیشب فیلم Detachment  رو دیدم. خوشم اومد. کلن من از این آدرین برودی خوشم میاد. من رو یاد یه نفر میندازه.

***

چقدر دلم برای آنتالیا تنگ شده. واسه اینکه بشینم لب صخره و چای و آبجو بخورم. باد بپیچه لای موهام و من به هیچ چیز فکر نکنم. هیچ چیز...

 

 

 

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد