تصادف



 همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.شروع کرده بود به دویدن پشت ماشین تا شماره اش رو برداره اما راننده با سرعت پیچیدتوی کوچه و ناپدید شد. برگشت به سمت زنی که افتاده بود وسط خیابون، گذاشتش توی ماشینش و راه افتاد به سمت بیمارستان. چند دقیقه بعد از رسیدن به بیمارستان دکتر با ابراز همدردی بهش گفت متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه زنده مونده. با تعجب گفت:"همسر؟ بچه؟ ...اما من..." پزشک گفت: "میفهمم.یه پروسه عادیه. نیازه که آزمایش DNA روتون انجام بشه." مجبور بود که موافقت کنه. بعد از چند ساعت معطلی سرو کله دکتر پیداشد :" آقای محترم باید به اطلاعتون برسونم که گروه خون شما با گروه خونی نوزاد مطابقت نداره. در ضمن باید بگم متاسفانه شما از نعمت پدر شدن محروم هستید.درواقع اسپرم شما قادر به باردار کردن کسی نیست."...

از نیمه شب گذشته بود که بعد از پر کردن فرمهای مربوط به پلیس، از بیمارستان خارج شد و بی هدف شروع کرد به رانندگی. در جواب تماس همسرش پاسخ داد که امشب کاری براش پیش اومده و دیر به خونه میرسه. موبایلش رو خاموش کرد و در فکر فرو رفت.توی دلش آشوب به پا بود.دلش میخواست تمام زندگی رو بالا بیاره. تصویر پسر شش ساله اش لحظه ای از جلوی چشمهاش محو نمیشد... 

 

 

 

 


چشم شیشه ای



HORN BIRD!



GIANT ORGAN!






IN THE MEMORY OF SATURNIN!