یه روز بیخود

امروز روز چه روزِ بی خودیه!؟ یه تعطیلی بیمورد ناخواسته. بعد آدم باید بچپه تو خونه که در امنیت باشه. از وقتی از سفر برگشتم سرحال نیستم. راستش اصلن دلم نمیخواست برگردم تو این مملکت. الان هم که ساعت نزدیک هفته تازه از رختخواب اومدم بیرون و هی پشت سر هم آب میخورم! راستی قدیما وقتی دلمون میگرفت چیکار میکردیم؟  

بعد از اینهمه سال

 

 

 

 

می خواستم بیام و اینجا راجع چند تا از فیلمهایی که این چند وقت دیدم بنویسم. مثلن intouchables خیلی حال داد... اما سرم شلوغ بود. شلوغ بود و شلوغ هست...

تا امروز که الان حالم به هم ریخته و با حال تهوع اومدم اینجا توی این چاه یه فریادی بزنم تا سبک بشم. باورم نمیشه! زندگی چقدر سیاهچاله داره! زندگی چقدر زوایای پنهان داره! 

امروز "ل" زنگ زد!!! بعد از ده ساااال! امروز "ل" زنگ زد شرکت و دنیا رو یه بار دیگه کوبید رو قلبم. نفسم بالا نمیاد و با بابا و مامان هم نمیتونم راجع بهش صحبت کنم. این وسط سوال بزرگی که برام پیش اومده اینه که چرا بعد از اینهمه سال با گریه زنگ زده به من تا اون اتفاق رو برای من تعریف کنه؟ چرا حالا باید از موضوع خبردار بشم؟ چرا حالا؟ واقعن انگار هیچ وقت قرار نیست خوشی زیاد مهمونمون باشه. 

و چه عجیب که نشناختمش!‌ میدونی چه حسی داره که یه بخشی از گذشته ات یهو زنده بشه و بپره جلوت و بگه "یادته" ؟ میتونی حدس بزنی حس یخ زدن رو وقتی که صدایی که به جا نیاوردی خودش رو با لبخند معرفی میکنه!؟" هه من ل هستم. نشناختی نه؟"

بگذریم. دستام نیمه لمس هستن و به سختی مینویسم. تمام این سالها یه حس عجیبی دنبالم بود. همیشه فکر میکردم نکنه...نکنه...نکنه...

این اصل زندگی رو بپذیرید. درست وقتی که احساس میکنید همه چیز رو سر جاش گذاشتید و دیگه قراره زندگی سرو سامون بگیرهٰ درست تو همچین لحظه ای زندگی یه بیلاخ گنده میذاره جلوتون...

چه تلخ...