1

انسان دوستانش را بسیار سخت تر از دشمنانش میبخشد.


2




3...












آخرین بار که فراغت داشتم تا بدون استرس یک داستان رو بالذت بخونم، "تنگسیر" رو تموم کردم. من داستان کتاب رو از قبل میدونستم و خبر داشتم که روزگاری در جنوب ایران زارممدی وجود داشته که گروهی آدم پولدوست بهش ظلمی کرده بودن و زارممد تصمیم به انتقام میگیره و بعد تبدیل میشه به قهرمان دیار جنوب. خب همه این اطلاعات باعث میشه که آدم سراغ این کتاب نره. یعنی با خبر شدن از ماجرای حکایت شده در کتاب، من رو دچار نوعی ساده انگاری کرده بود که آره این قصه که چیزی نداره - گو اینکه زار ممد قهرمان داستان نویسنده های دیگه ای هم بوده- اما اصرار زیاد بابا و بعد تعریف و تمجید "سیج" از نگارش "چوبک" باعث شد کتاب رو دست بگیرم و امان از تصویر گری با کلمات. کتاب رو که میخوندم انگار داشتم فیلم میدیدم. یعنی هنر نویسنده همینه. اینکه تخیلات منِ خاننده رو چنان تحریک کنه که من زار ممد رو دوباره زنده کنم و تمام داستان رو پابه پاش تجربه کنم. خلاصه تنگسیر کتاب خوبیه. بعد از اون هم چند بار رفتم سراغ کتابهای سیاسی مثل کتاب "توتالیتاریسم" هانا آرنت و یا "سرزمینهای شبح زده"... اما یه چیزی توی همه ی این کتابها من رو پس میزد. در واقع این کتابها مستندات تحقیقاتی بودن مربوط به دوران کمونیسم در اروپا، تا اینجای کار به نظر جذاب میرسه، اما وقتی درگیر کلاف سردرگمی از نامهای بیشمار آدمهای اون دوران شدم، احساس گمشدگی کردم. کتابها بیشتر از اینکه به تحلیل اوضاع بپردازن، نقل قولهای بیشماری بودن از آدمهای که حتی خوندن اسمشون هم برام مشکل بود. این بود که هیچ کدومشون رو نتونستم تموم کنم.-گو اینکه هردو از کتابهای پر فروش این سالها بودن.- امروز یاد یه چیزی افتادم. یعنی نوشته های چند وقت اخیر وبلاگ یادداشت من رو به یاد کتابی در گذشته انداخت. یه کتاب کوچولوی زرد رنگ که خیلی راحت میشه گمش کرد. بعد از اینکه پیداش کردم شروع کردم به ورق زدنش و خوندن بعضی تیکه هاش. "دیالکتیک تنهایی" بعنوان بخشی از کتاب " هزارتوی تنهایی" راجع به تنهایی ما آدمها، محکوم بودن ما آدمها به تنهایی و بعد محکوم ما آدمها به بیرون رفتن از این تنهایی میپردازه. راجع به عشق حرف میزنه و اینکه چطور ما آدمها برای خروج از تنهایی به دنبال وجودی دیگر میگردیم و برای به دام انداختنش از مفهومی به نام عشق بهره میبریم اما در نهایت، ما و جامعه ی ما هیچ فضایی برای عشق در زندگیمون باقی نمیگذاریم و همه چیز تبدیل میشه به کلیشه های معمول زندگی.لذت، سواستفاده، عادت...

 

 این روزها بیشتر از هر چیزی، به خودم فکر میکنم. نه! دچار خودشیفتگی نشدم. اما نکات زیادی هست که باید بفهمم. مثل اینکه من از چه زمانی اینقدر از دیالوگ بیزار شدم؟ یعنی در این برهه به دلایلی این مسئله برام خیلی مهم شده. تا حالا فکر میکردم اتفاقات اخیر من رو گوشه گیر کردن اما خوب که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که من همیشه از دیالوگ و از حرف زدن با مردم فراری بودم. چند روز پیش بعد از مراسم اسکار میخواستم با "سیج" تماس بگیرم و خوشحالیم رو باهاش تقسیم کنم، اما یه چیزی راه گلوم رو بسته بود. الان ماههاست که تنها با یکنفر صحبت میکنم. و این یعنی فاجعه. این یعنی من وزنه ای بستم به پای دیالوگ و اون رو به قعر فراموشی سپردم. "تنها" اصرار زیادی داره تا باز هم مثل قدیمها بشینم کنارش و غر بزنم. اما من به قدر قرنها از "تنها" فاصله گرفتم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده!؟ اما نمیتونم باهاش حرف بزنم. با گامبو هم که فقط مینوشیم و مینوشیم. اصولا از اول هم هیچ دیالوگی با گامبو نداشتم. حرف زدن با پدر هم تقریبن بیشتر اوقات منجر به فاجعه میشه. مادر؟ گوش نمیده بیشتر حرف میزنه و بیشتر هم از یک چیز حرف میزنه.پشت سر هم شعرهای عرفانی میخونه.من که سر درنمیارم، اما شکر میکنم که حالش خوبه. همین هم کافیه. عجیبه که من با این سکوتم، بیشتر از همیشه دلم میخواد که حرف بزنم. نمیدونم این حالم غیر عادیه یا نه؟ در حقیقت گرفتار نوعی وسواس شدم.دلم میخواد هر کاری که میخام انجام بدم قبلش ساعتها راجع بهش صحبت کنم. خالی بند شدم! کنار کارمندهام رویا پردازی میکنم. نمیدونم فکر میکنن که من خل شدم یا دروغگو شدم. اما این حرفها رو آدم به هرکسی نباید بگه. اما به یه روزی افتادم که اگر میخام به فلان مشتری یا فلان کارفرما زنگ بزنم قبلش باید برم پیش یکی و راجع بهش بلند بلند صحبت کنم. نمیدونم دنبال تایید هستم یا دنبال چیز دیگه؟ خلاصه من گرفتار تناقض بزرگی هستم. از دیالوگ فراری ام اما چیزی در درونم من رو وادار میکنه راجع به هر قدمی  که میخام بردارم وراجی کنم. حالا بعد از ورق زدن کتاب " دیالکتیک تنهایی" از خودم میپرسم، تنهایی من کجای این کتاب قرار داره؟ اینکه من همیشه دنبال کسی گشته ام تا تنهاییم رو باهاش قسمت کنم به کجا ختم میشه؟ و در آخر این انزجار و یا بهتره بگم تنبلی من در ادای دیالوگهای سالم روابط من رو به کجا ختم میکنه؟ 

آه نگرانم.میترسم تا ابد در این هزارتوی تنهایی سرگردان و پریشان به دنبال آدمها بگردم. چون من هنوز به تنهایی خودم و تنهایی انسان ایمان کافی پیدا نکردم...


غبطه

 

 از جلوی دانشگاه که رد شدم، پدال گاز رو محکم فشار دادم.حتی فکر میکنم چشمهام روهم بستم یا بلکه هم زیر فرمون خم شدم تا من رو نبینه. و احتمالا در اون لحظه، گذشته ی من مانند پسر بچه ای سرِ راهی که حتم داره هیچ پدرومادری هرگز سراغش رو نخواهند گرفت، بی تفاوت نظاره گر عبور یک ماشین بدون راننده بود.سرزنشم نکنید چون مجبور بودم همچین کاری بکنم. به خاطر گذشته ها،به دلیل اینکه فکر میکنم نباید اجازه بدم خاطراتم تبدیل به یک موجود بد هیبت زشت بشن چون این پسر بچه ی سرراهی سرکش میتونه موجود دوست داشتنی ای هم باشه. اینه که ترجیح دادم باهم روبرو نشیم. ترجیح دادم بیشتر به چیزهای خوب فکر کنم.مثل اولین بار که...نمیدونم! اینجا خیلی اتفاقها برای من اولین اتفاق بودن.  اولین بار که گامبو رو دیدم.  اولین بار که ارشاد رو دیدم. مثل اولین بار که"ل" رو دیدم و برای اولین بار و آخرین بار در زندگیم برای یک دختر لوندی کردم- بعضی اتفاقهای زندگی تنها با یک نفر رخ میدن- -بعضی حرفها رو تنها با یک نفر میشه درمیون گذاشت- بعضی...بعضی...بعضی... من سعی دارم با گذشته ام صلح کنم. دوست ندارم هر بار که از یه محلی عبور میکنم قلبم بگیره یا هر بار که به یه آهنگی گوش میدم،بشینم و ساعتها عر بزنم. اما شاید رسیدن به آرامش واقعی سالها طول بکشه، سالها طول بکشه تا اونچه که طی سالهای مدید روی روانمون حک شده پاک بشه.و احتمالن نشونه های این آرامش و صلح زمانی آشکار میشن که من روزی "ل" رو ببینم و دلم نلرزه و یا از روی خشم سرش فریاد نزنم و "دروغگوی بی شرف" خطابش نکنم و خیلی چیزای از این دست. شاید هم همه اینها خیالهای باطل یک آدم افسرده است که سعی میکنه دیگه بر مزار دوستیهای از دست رفته زاری نکنه و آرزو داره روزی از چنگال خاطرات غم انگیز رها بشه... 

   

مادر دَنی کوچولو چند هفته پیش رابطه اش رو با دوست دو ساله اش کات کرده و خیلی سر حال نیست. بعد دنی 5 ساله واسه اینکه به مامانش دلداری بده، رفته بغلش کرده و بهش گفته: "اشکال نداره مامان یه مرد دیگه پیدا میکنی." بعد من این رو که شنیدم هوایی شدم. دلم خواست بلند شم برم پیشش، روبروش زانو بزنم و ازش بپرسم: اینکه گفتی یعنی چی کوچولو؟ میشه به من هم یاد بدی؟ آخه من تو زندگیم فقط یه چیز رو خوب بلدم و اون اینکه از اتفاقهای کوچیک کوچیکِ زندگیم مقبره هایی بسازم و بعد بشینم و هی تکرار کنم:" بعضی اتفاقها رو تنها با یک نفر تجربه میکنی." بعد این میشه زندانم. خودم رو اسیر یک تئوری اثبات نشده میکنم، تنها به این خاطر که دوست دارم دنیا اونطور که من تصویر میکنم باشه، زمین به اون سمتی که من میطلبم بچرخه. اما زندگی همیشه با یه سیلی جواب خوابهای من رو داده. اینه که به آسوده خیالی دنی غبطه میخورم. شاید هم همه اش یه خیال عبث باشه و این پسر بچه هم روزی راههای تکراری مارو طی کنه.دل بسپره و بعد که سرخورده شد،تکرار کنه: " بعضی حرفها رو تنها با یکنفر میشه زد"...