و باز هم امید...

 





بعد از دوماه امروز اولین روز کاری بود که مهندس "ج" بهم زنگ نزد. عجب آرامشی! دیروز بعد از اینکه 90 صفحه نقشه رو بهشون تحویل دادیم، اومدم خونه و خوابیدم...خوابیدم...خوابیدم...

این چند وقته هر خوابی که میدیدم توش کشت و کشتار بود. هر شب یه عده آدم بَده ی مسلح دنبال من بودن که لت و پارم کنن. این بود که شبها قبل از خواب یک کیسه اسلحه همراه خودم میبردم تو رختخواب و سعی میکردم یه خواب خوشی داشته باشم. اما هنوز چند دقیقه نگذشته دارو دسته آدمکشا میریختن دنبالم و این مهندس "ج" هم بینشون بود. آخه پدرت خوب، مادرت خوب دیگه تو خاب دست از سر ما برمیداشتی. بعد حالا تو این جمعیت مسلح دوست بابا هم بود، مهتاب کرامتی هم بود ، اون دختره تور لیدر سفر مالزی هم بود. دیدمش جا خوردم.اومدم بهش بگم دهه تو اینجا چیکار میکنی که یه هفت تیر زنونه از تو شرتش درآورد و بهم شلیک کرد. دیگه به هیچکی نمیشه اعتماد کرد.حالا شانسم این بود که درست در لحظه کشته شدن از خواب میپریدم و یارو رو کنف میکردم. البته همیشه هم اینطوری نبود. همین چند شب پیش یه سامورایی تخم سگ قبل از اینکه بتونم بیدار بشم، با شمشیر نصفم کرد. آره به همین سادگی یه خط افقی انداخت تو روزگارم. الان هم پایین تنه ام تو تخت دراز کشیده و داره استراحت میکنه. بعد من از دیشب یه نگاه دیگه به زندگی دارم. همه مشکلات رو گذاشتم کنار. مگه آدم چقدر عمر میکنه که بخواد غصه همه چیز رو بخوره؟ امشب هم رفتم یه دبه خیار شور خریدم و گذاشتم کنار مبلم. حالا هم مثل تخمه خیار شور برمیدارم و میخورم.هیچ چیز مهم نیست.به وقتش هم به درک واصل میشم. راستی الان که اینارو نوشتم یادم افتاد که بابام هم همین حرفارو میزد. میگفت هر جور که حال کنم زندگی میکنم. آخرش هم مرگه دیگه.بالاتر از سیاهی رنگی نیست و ازاین حرفا. بعد زندگی یه بیلاخ نشونش داد که نه بابا آخرش مرگ نیست. شرایط میتونه خیلی سخت از مردن باشه. بابارو زد زمین. بعد من خیلی خوشم اومد وقتی بابا یه بیلاخ گنده تر نشون داد به مریضیش. الان هم من گیر کردم بین بیلاخهای زندگی اما خودم به شخصه هیچ بیلاخی ندارم که به مشکلات نشون بدم. خلاصه گفتم یه چندروزی دنیا رو به تخمم حساب کنم. الان بزرگترین مشکل زندگیم یه تار ریش سفیده که مثل یه موشک درست وسط چونه ام درومده و دائم گذر عمرم رو به رخم میکشه. آهان. اینم یه بیلاخ به بزرگترین مشکل زندگیم. ریش سفیده رو میگم.کندمش.


واقعا به ماساژ نیاز دارم. ماساژ جسمی، روحی روانی جمسی...داشتم فکر میکردم حالا که پسر خوبی شدم و نگاهم به دنیا از اون حالت فلسفی مایوسانه تبدیل شده به یک نگاه شاد و شنگول بیخیالانه، شاید بشه به گذشته هم جور دیگه نگاه کرد. من تو زندگی رفوزه شدم؟به درک. اینهمه کارنامه های مدرسه رو یواشکی پاره کردم، این کارنامه هم روش. بعد تازه همش هم که بد نبود. کلیش کیف و حال بوده. خیلی جاها هم شانس آوردم. مثلن نزدیک بود با اون تور لیدره بخوابم. بعد میدونین چی میشد؟ یه مرزی رو رد میکردم که تو این دنیا فقط و فقط در مورد خودم برام مهم بوده .به دیگرون هیچ کاری ندارم و قضاوتشون نمیکنم.اما اگر اون مرز رو رد میکردم میدونم که دیگه کسی جلودارم نبود که تکرارش نکنم. بعدش؟ بعدش احتمالن زود به پوچی میرسیدم. اینکه مزه خیلیارو بچشی و طعم دلخواهت رو پیدا نکنی...

امشب باید برم یه جلسه کاری. آره والا خودم هم موندم دیگه ساعت چند؟ اما مهندسه که از شهرستان با خانوم بچه ها اومده ازم خواست که جلسه رو بندازیم آخر شب که بتونه ببره خانواده اش رو بگردونه. تو این بارون حتمن بهوشن خوش هم میگذره. تهرانِ بارونی، شهر دلچسبیه. خلاصه آدرس محل سکونتش رو که بهم گفت من رو برد به خاطرات چهار پنج سال پیش. یه شب عکس دوستم رو گرفته بودم دستم و رفته بودم به همین آدرس، نشسته بودم بغل کانال آب. دلتنگ بودم.درست یادم نیست اما انگار دعوامون شده بود. خلاصه با خودم قرار گذاشته بودم تا زنگ نزده نرَم خونه. البته از اونجا که من الان خونه هستم حتمن فهمیدین که تماس گرفت.ساعت یازده و نیم.بعد من شاد و سرمست راه افتادم اومدم خونه. یعنی از اون کاراست که آدم اگر بچه خودش انجامش بده خنده اش میگیره و احتمالن میره بغلش میکنه و چهارتا ماچش هم میکنه. اینارو مینویسم که رسالتم رو نسبت به راهی که اومدم ادا کنم. به نظر من آدم باید نسبت به زندگیش و راهی که طی کرده قدردان هم باشه و این یعنی اینکه با شجاعت بگی گذشته همه اش هم گه نبوده. گو اینکه این خاصیت خاطرات تلخه که طعمشون موندگار تر از لحظه های خوشِ زندگیه اما ما هم مقصریم. پس همینجا اعلام میکنم امشب کارنامه گذشته ام رو پاره کردم. بهتر نیست به آینده امیدوار باشیم؟




+ تابلوی "امید" اثر جورج فردریک واتس

 

 

 

 

 

امید


این عکس ممکنه فتوشاپی باشه. اگر هم نباشه عکاسش خیلی شانس داشته که بایه پرنده ی ناقصِ امیدوار روبرو شده. یعنی اینکه توامان هم معلول باشی و هم امیدوار در توان هر موجودی نیست. اینه که فکر کردم احتمالا پای این پرنده نه در واقعیت بلکه در بیمارستانی واقع در کامپیوتر یکی از ما موجودات خیالباف قطع گردیده و بعد طرف تمام آرزوها و رویاهاش رو نثار دردهای این پرنده ی یک پا کرده که بعله تا زندگی هست، امید هم هست... اما حالا که دقت میکنم میبینم پرندهه یه جور خاصی کج وایستاده، انگار که واقعا معلوله و حتی چندبار هم تو مسابقات والیبال نشسته شرکت کرده. بگذریم. گیر ندم به این موضوع بهتره. امید...امید...امید...






Mr K


 

 اینجا نشسته ام و یک "باید" فربه را گذاشته ام روبروم و دارم با خودم کلنجار میرم که این باید رو رعایت کنم. "باید" حرف خوبی بزنم.باید از اتفاقهای خوب بنویسم. باید غر نزنم. اینها قرارهایی است که خیلی وقته با خودم گذاشته ام و بهشون عمل نمیکنم.

دلم میخاد زیاد بنویسم.دلم میخاد از خیلی اتفاقهای خوب ، از خوشیها، از پیروزیها و هزارتا چیز خوبِ دیگه بنویسم.واقعن دلم میخواد "باید"م ارضا بشه دلم میخواد اونقدر اتفاقهای خوب تو این دنیا میفتاد که من هر روز میومدم اینجا و به افتخارِ "باید"م حرفهای شاد بلغور میکردم. اما باور کنید...تقصیر من نیست که هر بار شرمنده این "باید" میشوم. قصدم این نبود که اینجا تبدیل بشه به هیات عزاداری ،اصلن من میخاستم الگوی شادی دیگران باشم. از بچگی دوست داشتم معلم بشم. درس دادن رو دوست داشتم. اینجا که رسیدم، دلم میخواست روزی انجمن "باید های شاد" راه بیندازم و با هم بیشتر نوشته های امید بخش بنویسیم و بخونیم. اما متاسفانه این روزها بشر با کمبود منابع مواجه شده. به اخبار که نگاه میکنید، از درآمد کم، از بدهی اروپا، از بیکاری در آمریکا از کشتار در خاورمیانه و هزار بدبختی دیگر میلیونها حرف برای گفتن دارن. اما واقعن اوضا تخمی تر از این حرفهاست که تخمین میزنید. نوع بشر با کسری عظیم شادی ، امید، اخلاق، انگیزه و خیلی چیزهای حیاتی دیگه مواجه شده.و من از کمبود منابع که حرف میزنم منظورم همینهاست. نداریم دیگه! باید باهاش بسازیم. خلاصه امشب حرف خوبی تو چنته ندارم که بنویسم.فقط زنده ام. همین و باور کنید به هر چیز که فکر میکنم به طرز اسفباری به یک نقطه خاص میرسم که شده است صحرای کربلای من. مثلن به عکس این قاطر هم که نگاه میکنم، از یک مسیر پیچیده ی ذهنی شروع میکنم به پیشروی و میرسم به اینکه ما آخر خط هستیم و انسان دچار انحطاط مفرط شده است. بعد این عکس برام میشه مدرک تمام بدبختیهای خودم، خانواده ام و کل ابنای بشر. بگذریم از اینکه این عکس رو در یک روز خوب توی درکه گرفتم و با صاحب قاطرهم کلی بگو بخند کردم.


 


 یک زمانی میگفتند ناشکری نکن. همین که زنده هستی، همین که سلامتی، همین که عزیزانت نزدیکت هستن، خودش نعمت بزرگیه. اینها همه اتفاقهای خوبیه که به چشم ما نمیاد. اما در این مقطع نگاه من به اینجور پندها اینطوریه: ماسنگهای رودخانه نیستیم که سالیانِ سال کنار هم روی زمین افتاده باشیم و من هر روز صبح که چشم باز میکنم با خودم شادی کنم که به به همه ی سنگها کنار هم شاد خرم هستیم و خدا رو شکر هیچکس را آب نبرده یا چه میدونم سوسن رو نگاه کنید که امروز صبح صیقلش چقدر دلربا شده و از این حرفها. نه خیلی عوامل دیگه توی زندگی لازمن که خیلی از اتفاقات خوب روزمره، مثل کنار هم بودن خانواده نمیتونه سرپوشی بر غیابشون باشه. خلاصه حرفم فقط اینه که وقتی حالت گهی باشه، این حرفا به دردت نمیخورن. 


شاید این روزها اتفاقهای خوب رو تنها تو دنیای موسیقی و هنر بشه پیدا کرد. گروه aaron آهنگ خوبی داره به اسم U turn که قبلن اینجا معرفیش کرده بودم. این آهنگش رو هم دوست دارم.هرچند که صدای خاننده اش خیلی خش داره،یا یه پزِ انتلکتوالی توش گرفته که مصلن یه ماهی رفیق بهتریه تا یه آدم...یعنی از این حرفای صدمن یه غاز. اما هر بار گوشش میدم انگار داره من رو صدا میزنه:میستر کِی...میستر کِی... خوشم میاد.




>> aaron :: mister K




این رو هم باید در انتها اضافه کنم: "وقتی حرف خوبی برای نوشتن ندارید، موسیقی آپ کنید."