"به طرز عجیب و احمقانه ای دلم برایت تنگ است
دلخوشی ها کم نیستآدمهای دور و برم هم کم نیستندمی آیند لبخندی روی لبم مینشانند و میروند ولی دلتنگی عجیبی همیشه و همه جا همراه من استنمیدانم این روزهایت چطور میگذرد... نمیدانم تو هم دلتنگی یا نهمیدانم که میخوانی و میدانم که نمیدانی چقدر این دلتنگی برایم خلسه آور استآنها که کمتر مرا میشناسند هنوز هم میگویند خوش بحالتچه روحیه ای داری! کاش بلد بودیم مثل تو ساده بگیریم و بخندیماما آنها که بیشتر میشناسند... میگویند نفسهایت غبار داردچشمانت تار استاز کجا بگویم؟! از آغوشهایی که اندازه ام نمیشوند؟ لبخند هایی که شادم نمیکنند؟! از آدمهایی که نمیخواهم بشتر بشناسمشان؟!بگذار به حساب به سیم آخر زدن
خدارا چه دیده ای؟شاید انقدر باران بنفشه باریدکه قلیلی شاعر از پی گل نیآمدند... رفتند... دنبال چراغ... آینه ...شمعدانی... عسل... حلقه ی نقره و قرآن کریمحیرت اور استحالا هر که از روبه رو بیایدبی تعارف صدایش میکنم.. بفرما!امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد
این را انگار برای من و تو نوشته اندبرای من و تو که دلمان کنار همین گریستن استدلم روشن است... فقط همین از مرد ترانه فروش تو باقی مانده"
×بخش های انتهایی متن قسمتی از شعر علی صالحیست.