قهرمانان




وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت

    در خانه، زیر پنجره گل داد یاسِ پیر

دست از گمان بدار

    با مرگ نحس پنجه میفکن

    بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...

وارطان سخن نگفت،

       سرافراز، دندان خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...

وارطان سخن بگو

  مرغ سکوت،

       جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته است.


وارطان سخن نگفت؛ چو خورشید

      از تیرگی درآمد و در خون نشست و رفت...

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود

     یک دم در ظلام 

                درخشید 

                      و 

                  جست 

                      و 

                    رفت...

وارطان سخن نگفت

 

وارطان بنفشه بود، گل داد و مژده داد:

     «زمستان شکست»

                 و

                    رفت...



"نازلی سخن نگفت" از احمد شاملو



***


 نقطه

  نقطه

    نقطه چین...

 نقطه چین ها را بگیر،

     بیا...

        برس به نقطه ی آخر:

             دکمه ی پیراهنی

              که زیر ِ آفتاب ِ ناجور

               افتاده بر سنگ فرش ِ خون.

*              

 نقطه

  نقطه

   نقطه چین...

 نقطه چین ها را بگیر،

      بیا...

         برس به دکمه ی پیراهنم

 بازکن، ببین:

         میان ِ سُرخی ِ گل های سرخ

                     چه آرام خوابیده ام !



از رضا کاظمی (همزمان با مرگ ندا)

 

 

وارطان، نزدیک به شصت سال پیش کشته شد. به خاطر ایدئولوژی. به همین سادگی! 

***

ما موجوداتی بالفطره قاضی هستیم. و چه شجاعانه و بیرحمانه گذشته رو قضاوت میکنیم. حالا من امشب نشسته ام و با خودم فکر میکنم وارطان اگر حرف میزد چه اتفاقی میافتاد. تاثیرش در زندگیه من چه بود؟ حالا که سکوت کرد و کشته شد تاثیرش در زندگی من چه بوده است؟ آیا همان شد  که اخوان گفته بود:"ما فاتخانِ قله های فخر تاریخیم" ؟ یا سقوط کرده ایم؟ ما فاتح چه چیزی هستیم؟ گذشته ای پر افتخار؟ یا فردایی تاریک؟ واقعیت این است که بشر امروز به قهرمانی از نوعی دیگر نیاز دارد. قهرمانی که آنقدر سخاوت داشته باشد تا آغوشش را برای دلهای خسته ی ما باز کند و از فرداهایی روشن بشارت دهد... 


 

 

و باز هم امید...

 





بعد از دوماه امروز اولین روز کاری بود که مهندس "ج" بهم زنگ نزد. عجب آرامشی! دیروز بعد از اینکه 90 صفحه نقشه رو بهشون تحویل دادیم، اومدم خونه و خوابیدم...خوابیدم...خوابیدم...

این چند وقته هر خوابی که میدیدم توش کشت و کشتار بود. هر شب یه عده آدم بَده ی مسلح دنبال من بودن که لت و پارم کنن. این بود که شبها قبل از خواب یک کیسه اسلحه همراه خودم میبردم تو رختخواب و سعی میکردم یه خواب خوشی داشته باشم. اما هنوز چند دقیقه نگذشته دارو دسته آدمکشا میریختن دنبالم و این مهندس "ج" هم بینشون بود. آخه پدرت خوب، مادرت خوب دیگه تو خاب دست از سر ما برمیداشتی. بعد حالا تو این جمعیت مسلح دوست بابا هم بود، مهتاب کرامتی هم بود ، اون دختره تور لیدر سفر مالزی هم بود. دیدمش جا خوردم.اومدم بهش بگم دهه تو اینجا چیکار میکنی که یه هفت تیر زنونه از تو شرتش درآورد و بهم شلیک کرد. دیگه به هیچکی نمیشه اعتماد کرد.حالا شانسم این بود که درست در لحظه کشته شدن از خواب میپریدم و یارو رو کنف میکردم. البته همیشه هم اینطوری نبود. همین چند شب پیش یه سامورایی تخم سگ قبل از اینکه بتونم بیدار بشم، با شمشیر نصفم کرد. آره به همین سادگی یه خط افقی انداخت تو روزگارم. الان هم پایین تنه ام تو تخت دراز کشیده و داره استراحت میکنه. بعد من از دیشب یه نگاه دیگه به زندگی دارم. همه مشکلات رو گذاشتم کنار. مگه آدم چقدر عمر میکنه که بخواد غصه همه چیز رو بخوره؟ امشب هم رفتم یه دبه خیار شور خریدم و گذاشتم کنار مبلم. حالا هم مثل تخمه خیار شور برمیدارم و میخورم.هیچ چیز مهم نیست.به وقتش هم به درک واصل میشم. راستی الان که اینارو نوشتم یادم افتاد که بابام هم همین حرفارو میزد. میگفت هر جور که حال کنم زندگی میکنم. آخرش هم مرگه دیگه.بالاتر از سیاهی رنگی نیست و ازاین حرفا. بعد زندگی یه بیلاخ نشونش داد که نه بابا آخرش مرگ نیست. شرایط میتونه خیلی سخت از مردن باشه. بابارو زد زمین. بعد من خیلی خوشم اومد وقتی بابا یه بیلاخ گنده تر نشون داد به مریضیش. الان هم من گیر کردم بین بیلاخهای زندگی اما خودم به شخصه هیچ بیلاخی ندارم که به مشکلات نشون بدم. خلاصه گفتم یه چندروزی دنیا رو به تخمم حساب کنم. الان بزرگترین مشکل زندگیم یه تار ریش سفیده که مثل یه موشک درست وسط چونه ام درومده و دائم گذر عمرم رو به رخم میکشه. آهان. اینم یه بیلاخ به بزرگترین مشکل زندگیم. ریش سفیده رو میگم.کندمش.


واقعا به ماساژ نیاز دارم. ماساژ جسمی، روحی روانی جمسی...داشتم فکر میکردم حالا که پسر خوبی شدم و نگاهم به دنیا از اون حالت فلسفی مایوسانه تبدیل شده به یک نگاه شاد و شنگول بیخیالانه، شاید بشه به گذشته هم جور دیگه نگاه کرد. من تو زندگی رفوزه شدم؟به درک. اینهمه کارنامه های مدرسه رو یواشکی پاره کردم، این کارنامه هم روش. بعد تازه همش هم که بد نبود. کلیش کیف و حال بوده. خیلی جاها هم شانس آوردم. مثلن نزدیک بود با اون تور لیدره بخوابم. بعد میدونین چی میشد؟ یه مرزی رو رد میکردم که تو این دنیا فقط و فقط در مورد خودم برام مهم بوده .به دیگرون هیچ کاری ندارم و قضاوتشون نمیکنم.اما اگر اون مرز رو رد میکردم میدونم که دیگه کسی جلودارم نبود که تکرارش نکنم. بعدش؟ بعدش احتمالن زود به پوچی میرسیدم. اینکه مزه خیلیارو بچشی و طعم دلخواهت رو پیدا نکنی...

امشب باید برم یه جلسه کاری. آره والا خودم هم موندم دیگه ساعت چند؟ اما مهندسه که از شهرستان با خانوم بچه ها اومده ازم خواست که جلسه رو بندازیم آخر شب که بتونه ببره خانواده اش رو بگردونه. تو این بارون حتمن بهوشن خوش هم میگذره. تهرانِ بارونی، شهر دلچسبیه. خلاصه آدرس محل سکونتش رو که بهم گفت من رو برد به خاطرات چهار پنج سال پیش. یه شب عکس دوستم رو گرفته بودم دستم و رفته بودم به همین آدرس، نشسته بودم بغل کانال آب. دلتنگ بودم.درست یادم نیست اما انگار دعوامون شده بود. خلاصه با خودم قرار گذاشته بودم تا زنگ نزده نرَم خونه. البته از اونجا که من الان خونه هستم حتمن فهمیدین که تماس گرفت.ساعت یازده و نیم.بعد من شاد و سرمست راه افتادم اومدم خونه. یعنی از اون کاراست که آدم اگر بچه خودش انجامش بده خنده اش میگیره و احتمالن میره بغلش میکنه و چهارتا ماچش هم میکنه. اینارو مینویسم که رسالتم رو نسبت به راهی که اومدم ادا کنم. به نظر من آدم باید نسبت به زندگیش و راهی که طی کرده قدردان هم باشه و این یعنی اینکه با شجاعت بگی گذشته همه اش هم گه نبوده. گو اینکه این خاصیت خاطرات تلخه که طعمشون موندگار تر از لحظه های خوشِ زندگیه اما ما هم مقصریم. پس همینجا اعلام میکنم امشب کارنامه گذشته ام رو پاره کردم. بهتر نیست به آینده امیدوار باشیم؟




+ تابلوی "امید" اثر جورج فردریک واتس

 

 

 

 

 

امید


این عکس ممکنه فتوشاپی باشه. اگر هم نباشه عکاسش خیلی شانس داشته که بایه پرنده ی ناقصِ امیدوار روبرو شده. یعنی اینکه توامان هم معلول باشی و هم امیدوار در توان هر موجودی نیست. اینه که فکر کردم احتمالا پای این پرنده نه در واقعیت بلکه در بیمارستانی واقع در کامپیوتر یکی از ما موجودات خیالباف قطع گردیده و بعد طرف تمام آرزوها و رویاهاش رو نثار دردهای این پرنده ی یک پا کرده که بعله تا زندگی هست، امید هم هست... اما حالا که دقت میکنم میبینم پرندهه یه جور خاصی کج وایستاده، انگار که واقعا معلوله و حتی چندبار هم تو مسابقات والیبال نشسته شرکت کرده. بگذریم. گیر ندم به این موضوع بهتره. امید...امید...امید...