رام کننده اسبها




حدودن هشت سال ازمن کوچکتره. اما در رفتارش پختگی ای هست که من خیلی وقتها حسرتش رو میخورم. دست به هر کاری هم که میزنه خیلی تمیز انجامش میده- به نظر من بدون حتی زحمت زیادی- بعضیها از یه همچین موهبتی برخوردارن و مسیود یکی از همین آدمهاست. دو هفته پیش تبریز رفته بودم کارخونه اش بیرون تبریز. مسیود عاشقِ اسب و اسب سواریه و پارسال یکی از مادیانهاش رتبه دوم زیبایی کشور رو کسب کرده بود. عصر رفتیم اصطبلش که روز به روز داره پر رونقتر میشه. چندتا اسب جدید خریده بود. بعد با هم رفتیم اسب سواری. آه...چه موجوده با شکوهیه این حیوون. یه کره ی چموش خریده بود که نمیذاشت اصن نزدیکش بشیم. حالا من رو تصور کنید که در مقام یک رام کننده اسب ظاهر شده بودم و میخواستم کره رو رام کنم. زهی خیال باطل. بعد از اسب سواری رفتیم یکی از بهترین شرابهای عمرم رو هم نوشیدم. مثل مربا بود. مسیود تو این هم استاده. بعد تو همین حینی که ماداشتیم مینوشیدیم، کره چموشه در اصطبل رو باز کرده بود و زده بود به چاک.جل الخالق! آخه خره تو دو روزه اومدی این شهر، هیچ جا رو هم که بلد نیستی...زدی کجا رفتی!؟ دیگه پیداش نشد و من این چند وقته خبری ازش نگرفتم. اما مسیود میگفت توی گوشش ردیاب هست. اگر کسی بخواد بفروشتش سریع پیداش میکنن. 

حالا این روده درازیو چرا کردم؟ چون موقع اسب سواری یه حس بدی داشتم. واقعا شاید اسب سواری یکی از بهترین تفریحات باشه اما وقتی یه خاطره بدی از گذشته داشته باشی، لذت بخشترین اتفاقات هم میتونن برات هراس آور باشن. من نزدیک اسبها که میشم یاد ضربه ای که از یه اسب عصبانی خوردم میفتم. لگد زد سمت زانوم و من دیر متوجه شدم. یعنی یه لحظه دیدم که زیر پام خالی شده... نمیدونم هیچ وقت میشه یه خاطره بد دوران کودکی رو از ذهنمون پاک کنیم؟احتمالن جوابش منفی باشه و من شاید هرگز از دوستی با اسبها اونطور که باید لذت نخواهم برد.

***

من یه خاطره خیلی زنده از یه دختر بچه با چشمهای درشت مشکی دارم که توی تاریکی در حالیکه به من نزدیک میشه سعی میکنه من رو بترسونه و بعد غش غش میزنه زیر خنده که:"ورجکیدی؟"..."ورجکیدی؟" اون دختر کوچولو خیلی وقته که به یک خانمِ جذاب و تیزهوش تبدیل شده. هر چند آخرین هدیه من از این آدم تنها "فاصله" بود، اما اینروزها پررنگترین خاطره ای که ازش برام به جامونده، چیزیه که هرروز به گردنم میندازمش. شالِ شازده کوچولو به همراه واژه های همراهش، شاید شیرینترین هدیه ای بوده که تا به حال دریافت کردم...

به نظرم همه ما آدمها دوست داریم بخشهای بد گذشته رو بیشتر به یاد بیاریم. اما یه بخش پنهانی در وجود ما هست که بیشتر اوقات خودمون هم ازش خبر نداریم. یا شاید خبر داریم اما سرکوبش میکنیم. این موجود پنهان درون ما، همون موجودیه که وقتی ما گذشته رو بیرحمانه نقد میکنیم ، اطراف شعله های خشممون هاله ای از قدسیت و قربانی شدن میپیچیم و مثل آتشکده های زرتشت ازشون حفاظت میکنیم، بدون توجه به این احوالاتِ مسمومِ ما،شالش رو به دور گردنش میپیچه و معصومانه و سرزنشبار ازمون فاصله میگیره...

 

 

 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد