شاخه ی نزدیک...


من سهراب رو خیلی دوست دارم. 

...قبل از اینکه به نوشتن دراینباره ادامه بدم، باید اعلام کنم از اینکه نوشته هام رو با من شروع میکنم راضی نیستم. اما واقعا فرم بهتری برای نوشتن بلد نیستم.واقعیت اینه که از من، من، من...گفتن راضی نیستم اما زیاد هم مهم نیست. این "منِ" اینجا با منِ واقعی شاید خیلی فاصله داشته باشه. اینجا تنها بخشی از حقیقت این "من" نمایش داده میشه. بعضی وقتا بخش زیباش، بعضی وقتها هم که با این "من" عناد میورزم، بخش نازیباش رو به تصویر میکشم. خیلی وقتها حتی خالی میبندم. بیشتر از اون چیزهایی که دلم میخواست در واقعیت اتفاق میافتادن تعریف میکنم. مثل رابطه ی خودم وپدرم. خیلی وقتها خودم رو وارونه نشون میدم. زشت، بدخلق، دست و پا چلفتی،بی مو...فکر میکنید این نوعی ریاضته؟ مثل کشیشهایی که خودشون رو در خلوت شلاق میزدن؟ شاید آره! شاید هم با تصویر این موجود درب وداغون،ضعفهای خودم رو پشت این هیولا پنهان میکنم. بعله. به نظر من ضعیف بودن خیلی دردناکتر از کوتاه قد بودنه. اینه که ترجیح میدم زشتیهام رو در قالب یه موجود سیه چرده ی کچل نمایش بدم. اما در واقعیت شاید ظاهرم سپیدتر از باطنم باشه. این از این.

***

امشب فیلم دیوید فینچر رو دیدم. "دختری با خالکوبی اژدها". صحنه آخر، قهرمان زن فیلم، برای قهرمان مرد، یه هدیه کریسمس میبره در خونه اش. اما میبینه مرد داستان دست در دست زنی دیگه داره قدم میزنه.هدیه رو میندازه تو سطل آشغال و میره پی کارش.

احساس غربتش رو درک کردم. چند سال پیش برای من هم چنین اتفاقی افتاد. یک روز سفر کردم به یک کشور دیگه. تو جایگاه زن فیلم نظاره کردم و شب برگشتم. هدیه من خودم بودم.انداختمش توی سطل آشغال.اشتباه کردم.گاهی فقط باید نظاره کرد. 

*** 

من سهراب رو خیلی دوست دارم. چرا؟ شاید به این خاطر که شعرهاش رو بهتر از شعرهای حافظ و مولانا بلغور میکنم. و خب حتمن میدونید که وقتی فکر میکنید یه کاری رو خوب انجام میدید، احساس خوبی هم بهتون دست میده. اینه که خوندن شعرهای سهراب یا قیصر حس خوبی بهم میدن.با خودم فکر میکنم خب بالاخره من هم جذاب شدم و اینکه با این صدای درب و داغون و ریتم مسخره "دردواره ها" رو برای یکنفر بخونم باعث میشه که تا صبح خابم نبره وهی از اینور به اونر قلت بزنم و فکر کنم "اونجاش رو درست نخوندم. تن صدام باید تو فلان بندش محکمتر میشد." تمام اینها رو با خودم مرور میکنم تا دفعه بعد شعر رو درست بخونم. اما دفعه بعد تنها به این کار میاد که به من ثابت کنه، آدمها سخت تغییر میکنن. و من فکر نمیکنم هرگز، واقعا، به طور موفق تغییر کرده باشم.

***

من سهراب خوندن رو خیلی دوست دارم. دست بر قضا آدمی توی زندگیم بود که سهراب خوندن من رو دوست داشت! اما خیلی چیزهای دیگه ام رو نمیپسندید. 

حالا قضیه برعکس شده. آدمی در دوردست هست که من رو دوست داره اما سهراب خوندن من رو نمی پسنده. شاید تنها به این خاطر که شعر پارسی رو درک نمیکنه!یا شایدم از صدای من موقع شعر خوندن خوشش نمیاد. به همین خاطر من خیلی وقته که سهراب بلغور نکردم. یادم رفته که قدیما چطور شعرهاش رو میخوندم. مثل آدمی که توی زندان انفرادی بعد از مدتی حرف زدن یادش میره، حنجره اش میپوسه و وقت حرف زدن صدای کلاغ از گلوش میاد بیرون، من هم این روزها دچار عدم اعتماد به نفس شده ام و کمتر کتابهای شعرم رو ورق میزنم.

این سخته؟ نمیدونم! شاید یه روزی برای دلم برای همه اینها تنگ بشه.اینکه من شعر بخونم و کسی در نزدیکی چشمهاش رو بسته باشه و به صدای من گوش بده...شاخه ی نزدیک... 

***

تمام اینها همون تعادلیه که دائم فریادش میزنیم اما نمیدونیم کجا میشه پیداش کرد. شاید دلمون میخواست تو زندگی آدمهارو دست چین کنیم : خوبیهای این، خوبیهای این، خوبیهای این...همه مال من. اما امروز فهمیده ام که اگر حقیقتا واقع بین باشی، این واقعیت زندگی رو میپذیری که تعادل زندگی جایی میان ضعفها و قوتهای آدمهاست نه در هیچ گوشه ی ناشناخته این عالم...بهتره اونچه که داریم رو درست ارزش گذاری بکنیم.ازم میپرسید که من این واقعیت زندگی رو پذیرفتم؟ کی میدونه!؟تنها زمان میتونه نشون بده که من چقدر به خط قرمزهای خودم پایبند خواهم بود.اما رو این هم خیلی حساب نکنید؛ مرور زمان نه تنها باعث لغزش آدمها میشه، بلکه خط قرمزهای آدمها رو هم جابجا میکنه. یا حتی شاید روزی مفهوم خود زمان هم تغییر بکنه...هوو نُوز؟؟؟؟


 

 


  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد