نامه ای از بهشت

نون عزیز، الان که نوشته های من رو میخونی من مرحوم شدم و تو بهشت دارم بستنی میخورم.

نه بی خیال! نامه رو پاره کردم.

چند وقتیه گرفتار این خیال پردازی شدم که به یه مرض لاعلاج مبتلا شدم و تا چندوقت دیگه باید برم خدمت بابابزرگام. معضل اصلی من تو این کابوس اینه که احساس  وظیفه میکنم که برای تو وصیتی، فیلمی، صدایی، چیزی باقی بگذارم. باید جلوی دوربین بشینم بگم عزیزم درس بخون و آینده خودت رو بساز و از این حرفا. بعد احتمالا جلوی دوربین که میشینم ،تا میخوام یه چیزی بگم یهو گریه ام میگیره و و اشکام سرازیر میشه و تازه میفهم برعکس تمام چرت و پرتایی که تا به حال میگفتم، دوست دارم اینجا پیش بابام بمونم و دلم نمیخواد برم پیش بابابزرگام. دلم میخواد پیش نون بمونم و باز هم باهم بازی کنیم. نمیدونم چرا اینقدر دلم می خواد بازی کنم! اصلا یه دلیلی که اینقدر نون رو دوست دارم اینه که با هم میشینیم بازی میکنیم و اون آروم میشینه و من رو نگاه میکنه که دارم بازی میکنم. اسباب بازیها رو به هم میریزم و بعد نون که حوصله اش سر میره، شروع میکنه با زحمت اسباب بازیهارو دوباره میریزه تو ظرفشون. نه نون! من هنوز بازیم تموم نشده! من هنوز میخوام اینجا بمونم. من اینجارو دوست دارم. من این خرس پلاستیکی قهوه ای لعنتی رو دوست دارم. اصلا هر چیزی که مربوط به این دنیا میشه رو دوست دارم.

از صحبت پرت شدم. برگردیم به دوربین. آره داشتم میگفتم که... چی میگفتم!؟ مهم نیست... چند وقتیه که خیلی به پدرم فکر میکنم. یعنی از وقتی شرکت رو تعطیل کردیم. خیلی  غصه خورد. خیلی غصه می خورم. فکر رفتنش خواب رو از چشمام میگیره. چرا زندگیمون اینقدر تراژیک شد؟ چرا جمعمون متفرق شد؟ هرکدوم یه گوشه؟  دلم نمیخواد نون مثل من درد بکشه اما نمیدونم چکار میشه کرد. اصلا کاری میشه کرد؟

بی خیال. زودتر برگردم خونه. بشینیم بازی کنیم.



نون

امروز جمعه است و من نشسته ام پشت میز کارم و به هزاران مطلب غیر مرتبط با کارم فکر میکنم. عجیب نیست؟ من هنوز هم جمعه ها کار می کنم. 

**

من اینجا نشسته ام و هی میخورم و هی فکرهای بیخود میکنم و به هزاران چیز غیر مرتبط با کارم فکر میکنم. دلم برایت تنگ شده است. اصلا از صبح که خانه را ترک میکنم، دم آسانسور دلم برایت تنگ میشود. دلم میخواهد برگردم و بازهم تورا در آغوشم بکشم و باهم بخندیم و من در دهان بی دندانت غرق شوم و تو که برایت مهم است  از همه چیز سردربیاوری ،جهان رابا لثه های برهنه ات گاز بزنی و همزمان انگشت باریکت را در سوراخ گوش من فرو کنی ...

**

من با ن همه چیز را فراموش کرده ام. زندگی برایم متوقف شده است_ یعنی امروز با دیروز با یکماه پیش برایم هیچ فرقی ندارد _ تنها ن است که تغییر میکند، بزرگ میشود و من را هیجان زده میکند. من خواب را فراموش کرده ام. آدمها را فراموش کرده ام.وطن را فراموش کرده ام. غم غربت را فراموش کرده ام. کار را، آرزو ر ا، زندگی را و خودم را _حتی فراموش کرده ام.











بغضم گرفت و...




آوازِ عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست


دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست


سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست


ای داد، کس به دادِ دلِ باغ، دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست


آن روزهای خوب که دیدیم،خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست


"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت

"آیا" زِیاد رفت و "چرا" در گلو شکست


فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست


تا آمدم که با تو خداحافظی کنم 

بغضم امان نداد و ... خدا در گلو شکست...



قیصرامین پور