امسال یکی از گه ترین سالهای زندگی من... نه.نه. من باید حرف زدنم رو درست کنم. امسال من گه ترین تجربه ی بیماری زندگیم رو داشتم. ماجرا از این قراره که فکر میکنم در همسایگی من یه مشت ویروس اتاق اجاره کردن با تجهیزات جاسوسی مثل دوربین و وسایل استراق سمع و خلاصه هرچی که فکر میکنید یه سازمان پیشرفته ی اطلاعاتی نیاز داره. بعد اینا شبانه روز من رو تحت نظر دارن که من کی کم میخابم، کی کم میوه و لبنیات میخورم، کی با کله ی خیس میرم تو خیابون ، کی مشکلات کاری مثل اره توم گیر میکنن و هزار تا موقعیت خطیر و کشنده ی دیگه که من هر روز باهاشون درگیرم. درست سر بزنگاه، بی دینا حمله میکنن. دسته جمعی میرن تو گلوم، تو گوشم، میرن تو چشام، تو کونم و کلن هر جایی که قابلیت نفوذ کردن رو داشته باشه. اینه که من امسال زمستون یه هفته درمیون تب داشتم. گلو درد داشتم. گوش درد داشتم. کون درد داشتم.( البته اشتباه نکنید این نه به دلیل ویروس بوده و نه به دلیل روابط اشتباهی. بعد از مدتها رفته بودم کوه. عادت نداشتم.) حالا هفته ی پیش با تب رفته بودم جلسه کاری. کارفرما نصیحتم میکرد که نباید مریض بشی و کلن بیماری تو این اوضاع کار اشتباهیه. من هم سرم رو یه جوری که هم آب دماغم نریزه رو میز و هم مفهوم تایید حرفای کارفرما رو بده تکون میدادم که "گرفتم! این حرفهای پراز معنویت شما رو گرفتم."بعد گفت میخوام برات بپا بذارم یه وقت ندزدنت.( منظورش این بود که کون گشاد پولا رو گرفتی و کارت عقبه. میترسم فلنگو ببندی.) جدی من هم یه شب میخاستم فرار کنم.اینقدر فشار کاری روم زیاد بود. بعد ساعت 3 یهو کار رو ول کردم نشستم به مرور اینکه من کجا اشتباه کردم که به اینجا رسیدم؟ کجا لغزیدم؟ من کی ام؟ اینجا کجاست؟بعد یهو به ذهنم خطور کزد که: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ و گرفتم تخت خابیدم. یه همچین آدمی هستم من.
***
این عکس مربوط به یکی از استانهای غربی آلمانه به نام زارلند (saarland). کوهستانی ترین و سرسبزترین و شاید یکی از زیباترین استانهای این کشور. اینجا رو بهش میگن زاراشلایفه (saarschleife) یعنی حلقه ی زار که در واقع محل تلاقی رودخونه زار بارودخونه ی موزله. خیلی زیباست. خیلی. اما از اون جاهاییه که خود آلمانیها هم کمتر میشناسن و کلن محل خیلی توریستی ای هم نیست. بیشتر یه استان صنعتیه که صنایع بزرگ فولاد توش قرار دارن. شهر متلاخ هم به عنوان موطن ویلروی اند باخ تو همین استانه. اینجا قیمت خونه ها به نسبت جاهای دیگه آلمان خیلی پایینتره. البته فکر میکنم تو این استان شهر پیدا نمیشه! یعنی همه شهراش خیلی کوچیکن و بافتش بیشتر روستاییه.
***
این آهنگ مال دوران نوجوونی ماست. مال همون موقع ها که انگلیسیمون هنوز به این سطح بالا نرسیده بود که بدونیم مدرسه همون اِسچول میشه. بعد آهنگو که گوش میدادیم فکر میکردیم اولش میگه "لب بده بیاد. لب بده بیاد." یعنی عاشق این تیکه اش بودیما. اینقد تو کف این مسایل بودیم. راستشو بخواین هنوز هم دغدغه ی اصلیمون همین مسایله. حالا انصافن جنبه داشته باشین و نگین که مردای ایرانی همشون سرو ته یه کرباسن و هممون رو به یه چوب برونید. نه من میخام فراتر از این به قضیه نگاه کنیم. من فکر میکنم مردای همه دنیا همینن. خیالتون تخت. اونایی که فکر میکنن مردای اونوری یه جور دیگن یا اونایی که فکر میکنن دخترای اونوری متفاوتن،اشتباه میکنن. نه جانم اینطورام نیست. قالب فکری مغز مرد و زنو تویه دنیای دیگه بستن بعد صادر کردن زمین. حالا داشتم چی میگفتم؟ آهان! آهنگه شاید خیلی فوق العاده هم نباشه، اما مال یه دوره دیگه است. یه دورانِ خوب...
>> Michael Jackson :: Liberian girl
***
کلن به مدته حالم از اینترنت به هم میخوره. یعنی از وقتی که دارن مفهموم ملی رو بهش حقنه میکنن. حالا یه عده این وسط میان و من و امثال من رو میکشن به فحش و بد وبیراه که فیلانی اگر دین نداری آزاده باش و حداقل کشورت رو دوست داشته باش و اینکه آیا اصولن چیزی به نام وطن برای شما خودفروشان مزدور اسراییل وجود داره و...خلاصه من الان خیلی شرمنده وطنم هستم اما واقعن حالم داره از این اینترنت ملی به هم میخوره. به نظرتون همون اینترنت ناپاکِ فیلتر نشده ی نا امنِ غیر ملی-مذهبی، بهتر نبود؟ من خیلی ناراحتم که یه عده تو این مملکت استخدام دولت میشن تا برینن تو هرچی مفهومِ ملیه. من همینجا در همین لحظه و کلن تمام لحظات بعدی، آرزو میکنم علم اونقدر پیشرفت کنه تا بتونیم این جماعتِ قهر با همه دنیارو بفرستیم اردو. اونم نه رامسر، یه سیاره خیلی خیلی دور. بعد برن اونجا واسه خودشون اینترنت ملی، هندونه ی ملی، تخمه ی ملی، جانمازِ ملی، پرایدِ ملی و تمام چیزهایی که میشه ملیشون کرد رو دوباره اختراع کنن.به قرعان اینجا جامون با اینا تنگ شده. آمین.
حدودن هشت سال ازمن کوچکتره. اما در رفتارش پختگی ای هست که من خیلی وقتها حسرتش رو میخورم. دست به هر کاری هم که میزنه خیلی تمیز انجامش میده- به نظر من بدون حتی زحمت زیادی- بعضیها از یه همچین موهبتی برخوردارن و مسیود یکی از همین آدمهاست. دو هفته پیش تبریز رفته بودم کارخونه اش بیرون تبریز. مسیود عاشقِ اسب و اسب سواریه و پارسال یکی از مادیانهاش رتبه دوم زیبایی کشور رو کسب کرده بود. عصر رفتیم اصطبلش که روز به روز داره پر رونقتر میشه. چندتا اسب جدید خریده بود. بعد با هم رفتیم اسب سواری. آه...چه موجوده با شکوهیه این حیوون. یه کره ی چموش خریده بود که نمیذاشت اصن نزدیکش بشیم. حالا من رو تصور کنید که در مقام یک رام کننده اسب ظاهر شده بودم و میخواستم کره رو رام کنم. زهی خیال باطل. بعد از اسب سواری رفتیم یکی از بهترین شرابهای عمرم رو هم نوشیدم. مثل مربا بود. مسیود تو این هم استاده. بعد تو همین حینی که ماداشتیم مینوشیدیم، کره چموشه در اصطبل رو باز کرده بود و زده بود به چاک.جل الخالق! آخه خره تو دو روزه اومدی این شهر، هیچ جا رو هم که بلد نیستی...زدی کجا رفتی!؟ دیگه پیداش نشد و من این چند وقته خبری ازش نگرفتم. اما مسیود میگفت توی گوشش ردیاب هست. اگر کسی بخواد بفروشتش سریع پیداش میکنن.
حالا این روده درازیو چرا کردم؟ چون موقع اسب سواری یه حس بدی داشتم. واقعا شاید اسب سواری یکی از بهترین تفریحات باشه اما وقتی یه خاطره بدی از گذشته داشته باشی، لذت بخشترین اتفاقات هم میتونن برات هراس آور باشن. من نزدیک اسبها که میشم یاد ضربه ای که از یه اسب عصبانی خوردم میفتم. لگد زد سمت زانوم و من دیر متوجه شدم. یعنی یه لحظه دیدم که زیر پام خالی شده... نمیدونم هیچ وقت میشه یه خاطره بد دوران کودکی رو از ذهنمون پاک کنیم؟احتمالن جوابش منفی باشه و من شاید هرگز از دوستی با اسبها اونطور که باید لذت نخواهم برد.
***
من یه خاطره خیلی زنده از یه دختر بچه با چشمهای درشت مشکی دارم که توی تاریکی در حالیکه به من نزدیک میشه سعی میکنه من رو بترسونه و بعد غش غش میزنه زیر خنده که:"ورجکیدی؟"..."ورجکیدی؟" اون دختر کوچولو خیلی وقته که به یک خانمِ جذاب و تیزهوش تبدیل شده. هر چند آخرین هدیه من از این آدم تنها "فاصله" بود، اما اینروزها پررنگترین خاطره ای که ازش برام به جامونده، چیزیه که هرروز به گردنم میندازمش. شالِ شازده کوچولو به همراه واژه های همراهش، شاید شیرینترین هدیه ای بوده که تا به حال دریافت کردم...
به نظرم همه ما آدمها دوست داریم بخشهای بد گذشته رو بیشتر به یاد بیاریم. اما یه بخش پنهانی در وجود ما هست که بیشتر اوقات خودمون هم ازش خبر نداریم. یا شاید خبر داریم اما سرکوبش میکنیم. این موجود پنهان درون ما، همون موجودیه که وقتی ما گذشته رو بیرحمانه نقد میکنیم ، اطراف شعله های خشممون هاله ای از قدسیت و قربانی شدن میپیچیم و مثل آتشکده های زرتشت ازشون حفاظت میکنیم، بدون توجه به این احوالاتِ مسمومِ ما،شالش رو به دور گردنش میپیچه و معصومانه و سرزنشبار ازمون فاصله میگیره...
من سهراب رو خیلی دوست دارم.
...قبل از اینکه به نوشتن دراینباره ادامه بدم، باید اعلام کنم از اینکه نوشته هام رو با من شروع میکنم راضی نیستم. اما واقعا فرم بهتری برای نوشتن بلد نیستم.واقعیت اینه که از من، من، من...گفتن راضی نیستم اما زیاد هم مهم نیست. این "منِ" اینجا با منِ واقعی شاید خیلی فاصله داشته باشه. اینجا تنها بخشی از حقیقت این "من" نمایش داده میشه. بعضی وقتا بخش زیباش، بعضی وقتها هم که با این "من" عناد میورزم، بخش نازیباش رو به تصویر میکشم. خیلی وقتها حتی خالی میبندم. بیشتر از اون چیزهایی که دلم میخواست در واقعیت اتفاق میافتادن تعریف میکنم. مثل رابطه ی خودم وپدرم. خیلی وقتها خودم رو وارونه نشون میدم. زشت، بدخلق، دست و پا چلفتی،بی مو...فکر میکنید این نوعی ریاضته؟ مثل کشیشهایی که خودشون رو در خلوت شلاق میزدن؟ شاید آره! شاید هم با تصویر این موجود درب وداغون،ضعفهای خودم رو پشت این هیولا پنهان میکنم. بعله. به نظر من ضعیف بودن خیلی دردناکتر از کوتاه قد بودنه. اینه که ترجیح میدم زشتیهام رو در قالب یه موجود سیه چرده ی کچل نمایش بدم. اما در واقعیت شاید ظاهرم سپیدتر از باطنم باشه. این از این.
***
امشب فیلم دیوید فینچر رو دیدم. "دختری با خالکوبی اژدها". صحنه آخر، قهرمان زن فیلم، برای قهرمان مرد، یه هدیه کریسمس میبره در خونه اش. اما میبینه مرد داستان دست در دست زنی دیگه داره قدم میزنه.هدیه رو میندازه تو سطل آشغال و میره پی کارش.
احساس غربتش رو درک کردم. چند سال پیش برای من هم چنین اتفاقی افتاد. یک روز سفر کردم به یک کشور دیگه. تو جایگاه زن فیلم نظاره کردم و شب برگشتم. هدیه من خودم بودم.انداختمش توی سطل آشغال.اشتباه کردم.گاهی فقط باید نظاره کرد.
***
من سهراب رو خیلی دوست دارم. چرا؟ شاید به این خاطر که شعرهاش رو بهتر از شعرهای حافظ و مولانا بلغور میکنم. و خب حتمن میدونید که وقتی فکر میکنید یه کاری رو خوب انجام میدید، احساس خوبی هم بهتون دست میده. اینه که خوندن شعرهای سهراب یا قیصر حس خوبی بهم میدن.با خودم فکر میکنم خب بالاخره من هم جذاب شدم و اینکه با این صدای درب و داغون و ریتم مسخره "دردواره ها" رو برای یکنفر بخونم باعث میشه که تا صبح خابم نبره وهی از اینور به اونر قلت بزنم و فکر کنم "اونجاش رو درست نخوندم. تن صدام باید تو فلان بندش محکمتر میشد." تمام اینها رو با خودم مرور میکنم تا دفعه بعد شعر رو درست بخونم. اما دفعه بعد تنها به این کار میاد که به من ثابت کنه، آدمها سخت تغییر میکنن. و من فکر نمیکنم هرگز، واقعا، به طور موفق تغییر کرده باشم.
***
من سهراب خوندن رو خیلی دوست دارم. دست بر قضا آدمی توی زندگیم بود که سهراب خوندن من رو دوست داشت! اما خیلی چیزهای دیگه ام رو نمیپسندید.
حالا قضیه برعکس شده. آدمی در دوردست هست که من رو دوست داره اما سهراب خوندن من رو نمی پسنده. شاید تنها به این خاطر که شعر پارسی رو درک نمیکنه!یا شایدم از صدای من موقع شعر خوندن خوشش نمیاد. به همین خاطر من خیلی وقته که سهراب بلغور نکردم. یادم رفته که قدیما چطور شعرهاش رو میخوندم. مثل آدمی که توی زندان انفرادی بعد از مدتی حرف زدن یادش میره، حنجره اش میپوسه و وقت حرف زدن صدای کلاغ از گلوش میاد بیرون، من هم این روزها دچار عدم اعتماد به نفس شده ام و کمتر کتابهای شعرم رو ورق میزنم.
این سخته؟ نمیدونم! شاید یه روزی برای دلم برای همه اینها تنگ بشه.اینکه من شعر بخونم و کسی در نزدیکی چشمهاش رو بسته باشه و به صدای من گوش بده...شاخه ی نزدیک...
***
تمام اینها همون تعادلیه که دائم فریادش میزنیم اما نمیدونیم کجا میشه پیداش کرد. شاید دلمون میخواست تو زندگی آدمهارو دست چین کنیم : خوبیهای این، خوبیهای این، خوبیهای این...همه مال من. اما امروز فهمیده ام که اگر حقیقتا واقع بین باشی، این واقعیت زندگی رو میپذیری که تعادل زندگی جایی میان ضعفها و قوتهای آدمهاست نه در هیچ گوشه ی ناشناخته این عالم...بهتره اونچه که داریم رو درست ارزش گذاری بکنیم.ازم میپرسید که من این واقعیت زندگی رو پذیرفتم؟ کی میدونه!؟تنها زمان میتونه نشون بده که من چقدر به خط قرمزهای خودم پایبند خواهم بود.اما رو این هم خیلی حساب نکنید؛ مرور زمان نه تنها باعث لغزش آدمها میشه، بلکه خط قرمزهای آدمها رو هم جابجا میکنه. یا حتی شاید روزی مفهوم خود زمان هم تغییر بکنه...هوو نُوز؟؟؟؟