امروز جمعه است و من نشسته ام پشت میز کارم و به هزاران مطلب غیر مرتبط با کارم فکر میکنم. عجیب نیست؟ من هنوز هم جمعه ها کار می کنم.
**
من اینجا نشسته ام و هی میخورم و هی فکرهای بیخود میکنم و به هزاران چیز غیر مرتبط با کارم فکر میکنم. دلم برایت تنگ شده است. اصلا از صبح که خانه را ترک میکنم، دم آسانسور دلم برایت تنگ میشود. دلم میخواهد برگردم و بازهم تورا در آغوشم بکشم و باهم بخندیم و من در دهان بی دندانت غرق شوم و تو که برایت مهم است از همه چیز سردربیاوری ،جهان رابا لثه های برهنه ات گاز بزنی و همزمان انگشت باریکت را در سوراخ گوش من فرو کنی ...
**
من با ن همه چیز را فراموش کرده ام. زندگی برایم متوقف شده است_ یعنی امروز با دیروز با یکماه پیش برایم هیچ فرقی ندارد _ تنها ن است که تغییر میکند، بزرگ میشود و من را هیجان زده میکند. من خواب را فراموش کرده ام. آدمها را فراموش کرده ام.وطن را فراموش کرده ام. غم غربت را فراموش کرده ام. کار را، آرزو ر ا، زندگی را و خودم را _حتی فراموش کرده ام.