اینجا نشسته ام و یک "باید" فربه را گذاشته ام روبروم و دارم با خودم کلنجار میرم که این باید رو رعایت کنم. "باید" حرف خوبی بزنم.باید از اتفاقهای خوب بنویسم. باید غر نزنم. اینها قرارهایی است که خیلی وقته با خودم گذاشته ام و بهشون عمل نمیکنم.
دلم میخاد زیاد بنویسم.دلم میخاد از خیلی اتفاقهای خوب ، از خوشیها، از پیروزیها و هزارتا چیز خوبِ دیگه بنویسم.واقعن دلم میخواد "باید"م ارضا بشه دلم میخواد اونقدر اتفاقهای خوب تو این دنیا میفتاد که من هر روز میومدم اینجا و به افتخارِ "باید"م حرفهای شاد بلغور میکردم. اما باور کنید...تقصیر من نیست که هر بار شرمنده این "باید" میشوم. قصدم این نبود که اینجا تبدیل بشه به هیات عزاداری ،اصلن من میخاستم الگوی شادی دیگران باشم. از بچگی دوست داشتم معلم بشم. درس دادن رو دوست داشتم. اینجا که رسیدم، دلم میخواست روزی انجمن "باید های شاد" راه بیندازم و با هم بیشتر نوشته های امید بخش بنویسیم و بخونیم. اما متاسفانه این روزها بشر با کمبود منابع مواجه شده. به اخبار که نگاه میکنید، از درآمد کم، از بدهی اروپا، از بیکاری در آمریکا از کشتار در خاورمیانه و هزار بدبختی دیگر میلیونها حرف برای گفتن دارن. اما واقعن اوضا تخمی تر از این حرفهاست که تخمین میزنید. نوع بشر با کسری عظیم شادی ، امید، اخلاق، انگیزه و خیلی چیزهای حیاتی دیگه مواجه شده.و من از کمبود منابع که حرف میزنم منظورم همینهاست. نداریم دیگه! باید باهاش بسازیم. خلاصه امشب حرف خوبی تو چنته ندارم که بنویسم.فقط زنده ام. همین و باور کنید به هر چیز که فکر میکنم به طرز اسفباری به یک نقطه خاص میرسم که شده است صحرای کربلای من. مثلن به عکس این قاطر هم که نگاه میکنم، از یک مسیر پیچیده ی ذهنی شروع میکنم به پیشروی و میرسم به اینکه ما آخر خط هستیم و انسان دچار انحطاط مفرط شده است. بعد این عکس برام میشه مدرک تمام بدبختیهای خودم، خانواده ام و کل ابنای بشر. بگذریم از اینکه این عکس رو در یک روز خوب توی درکه گرفتم و با صاحب قاطرهم کلی بگو بخند کردم.
یک زمانی میگفتند ناشکری نکن. همین که زنده هستی، همین که سلامتی، همین که عزیزانت نزدیکت هستن، خودش نعمت بزرگیه. اینها همه اتفاقهای خوبیه که به چشم ما نمیاد. اما در این مقطع نگاه من به اینجور پندها اینطوریه: ماسنگهای رودخانه نیستیم که سالیانِ سال کنار هم روی زمین افتاده باشیم و من هر روز صبح که چشم باز میکنم با خودم شادی کنم که به به همه ی سنگها کنار هم شاد خرم هستیم و خدا رو شکر هیچکس را آب نبرده یا چه میدونم سوسن رو نگاه کنید که امروز صبح صیقلش چقدر دلربا شده و از این حرفها. نه خیلی عوامل دیگه توی زندگی لازمن که خیلی از اتفاقات خوب روزمره، مثل کنار هم بودن خانواده نمیتونه سرپوشی بر غیابشون باشه. خلاصه حرفم فقط اینه که وقتی حالت گهی باشه، این حرفا به دردت نمیخورن.
شاید این روزها اتفاقهای خوب رو تنها تو دنیای موسیقی و هنر بشه پیدا کرد. گروه aaron آهنگ خوبی داره به اسم U turn که قبلن اینجا معرفیش کرده بودم. این آهنگش رو هم دوست دارم.هرچند که صدای خاننده اش خیلی خش داره،یا یه پزِ انتلکتوالی توش گرفته که مصلن یه ماهی رفیق بهتریه تا یه آدم...یعنی از این حرفای صدمن یه غاز. اما هر بار گوشش میدم انگار داره من رو صدا میزنه:میستر کِی...میستر کِی... خوشم میاد.
این رو هم باید در انتها اضافه کنم: "وقتی حرف خوبی برای نوشتن ندارید، موسیقی آپ کنید."
امشب دمای هوا به منفی 25 درجه سانتیگراد رسیده است. من گرگ گرسنه ای هستم که در سرزمینی به نام پاتکا واقع در کوهستانهای تبت ، درون غاری گیر افتاده ام. بیرون، توفانی سنگین حریصانه در تلاش است آخرین بقایای حیات این سرزمین را ببلعد. از دهانه ی غار گهگاه شعله های هوای یخ زده مانند پتکی مرگبار به سوی من هجوم میاورند و من که در فضایی میان هشیاری و مرگ معلقم، برای گرم شدن سخت چسبیده ام به یک بز کوهی با شاخهای عظیم که باد در پیچ و تابشان گم میشود. گرسنگی آنقدر بر وجودم فشار آورده که حاضرم همه چیز را ببلعم.سنگها غار را، خودم را، خدا را و حتی این بز گرم و نرم را. نگاهی به بز میاندازم و رعشه ای خفیف از درون معده ام هجوم میآورد به پنجه هایم...سوزی شدید باعث میشود چشمانم را ببندم و خودم را سختتر به همراهم بچسبانم. بهتر است رویا ببینم...
میخام یادی بکنم از نوازنده و خاننده ی محبوبم که پارسال بهار از این دنیا مرخصی گرفت و از رنجها و لذتهای روزگار خلاص شد. گری مور به اذعان خیلی ها یکی از بهترین سولیستهای گیتار بود.
>> Gary moore :: Still got the blues
>> Gary moore :: Midnight blues