شرکتم. کارم طول کشید و دیگه حوصله نداشتم برم خونه. نشستم قدری مطالعه کردم. الان هم نشسته ام به گذشته فکر میکنم. به اینکه اگر قرار بود دوباره شروع کنم آیا باز هم همین مسیر رو طی میکردم؟ آیا امروز که تا اینجا رسیدم که این رسیدن تا اینجا کار آسونی هم نبوده، گاهی دویدم، گاهی سینه خیز اومدم، گاهی شکنجه آور بوده، گاهی به خودم آسیب زدم، آیا امروز که در این نقطه ایستادم، فکر میکنم اونجا که باید هستم؟ در مورد سوال اول حرفی نمیشه زد. چون فکر نمیکنم هرگز فرصتی پیش بیاد تا از ابتدا شروع کنم. اگر هم پیش بیاد، نمیدونم در اون موقعیت چجور آدمی خواهم بود؟ تجربه هام، اطلاعاتم، اعتماد به نفسم چقدر خواهند بود؟ در مورد سوال دوم باید اعتراف کنم که نتیجه منفیه.
اصلن بهتره سوال دوم رو به دو بخش تقسیم کنم. چرا انجام دادم و آیا نتیجه گرفتم و یا نتیجه خواهم گرفت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چر؟ چرا؟ چرا؟ این سوال رو میلیونها بار از خودم پرسیدم و شاید 999هزار بار جواب دادم به خاطر خانواده. به خاطر پدرم. به خاطر اینکه باید در کنارش میموندم و بخشی از مشکلاتش رو به دوش میکشیدم. این تا اینجا. رهاش میکنم و بعد باز برمیگردم به همین نقطه. من به اونچه که براش برنامه داشتم - نمیگم یه برنامه مدون عالی داشتم اما حداقل یه چشم اندازی داشتم- نرسیدم. الان هم تا خرخره تو مشکلاتی قرار دارم که بخشی اش برمیگرده به بی تجربگی خودم و بخش عمده ای اش هم برمیگرده به ناکارآمدی سیستمهای خارج از شرکت من که اگر بخوام راجع بهش حرف بزنم حرف زیاده اما چیزی رو تغییر نخواهد داد. خب حالا من امشب نشستم و با خودم فکر میکنم دلیل خیلی از کارهایی که کردم یا نکردم، بودن با خانواده و تلاش برای حفظ آرامش خانواده بوده. اما واقعا وقتی به نتایج مطلوب نرسیدم باید بشینم و از نو بررسی کنم که چرا؟ چرا انجام دادم و چرا نشد؟ باز برمیگردم به چرای آغازین. چرا اومدم پیش پدر کار کنم در صورتیکه دوست نداشتم باهاش کار کنم؟ من دوست داشتم با رفقام یه شرکت راه بندازم،چون عاشق کار تیمی بودم.دلم میخواست اطرافیام همسن و سالهای خودم باشن.اما بابا درست برعکس، سرخورده از هر گونه کار تیمی، عاشق فضای بسته ای بود که همه کارش رو خودش انجام بده و راحتتر بود تا به کسی اعتماد نکنه. خب پس چرا اومدم تو این محیطی که بعد از سالها هنوز هم برام سخته پذیرفتنش؟ طبق روال قدیمی باید بگم به خاطر پدرم. به خاطر اینکه فکر میکردم کار خانوادگی رو ادامه دادن بهترین کاره. اما خوب که فکر میکنم یادم میاد که بابا به من اولتیماتوم داد که ظرف یه مدتی برای خودم کار پیدا کنم.من شل گرفتم. کار پیدا نکردم.یعنی درست و حسابی دنبالش نرفتم. اعتماد به نفس هم نداشتم.اونچیزی که الان دارم، به کار اون موقع ام میومد. یعنی واقعیت من همینه.من از روی بی عرضگی اومدم اینجا نه به خاطر خانواده. چرا برای تحصیل یا زندگی خارج از ایران نرفتم؟ برای خانواده؟ چون میخواستم پدر مریضم رو تنها نذارم؟ چون دلم برای مادرم تنگ میشد؟ چون میخاستم فشار مالی رو دوش کسی نباشه؟ بازم نه! چون ترسو بودم.چون تنبل بودم و دلم نمیخاست زبان رو جدی بخونم. دلم میخاست زندگی راحت بگذره و من تلاش زیادی نکنم اما پولدار بشم، کارخونه دار بشم و از اینجور مزخرفات. اینه که موندم و با شرایط ساختم. اینکه خودت رو بسپری دست سرنوشت به نظر خیلی ساده تر از تلاش برای ساختنش میاد اما در نهایت به اینجا میرسی. خودت ناراضی.خانواده ناراضی. هیچکس اونجایی که باید قرار نداره. همه چیز غامض و در هم پیچیده است. پس چرا؟ چون از ابتدا ترسهام رو زیر شعار همه چیز برای خانواده پنهان کردم.با خودم صادق نبودم. ترسو بودم. حالا در مقابلش یه تصویر دیگه میذارم. فیلانی همون موقع از خانواده میبره و میره پی کارش.نمیگم قطع رابطه ، اما از نظر شغلی مستقل میشد. بعد از 10 سال آدمی بود که حتی اگر مشکلی هم داشت، فکر نمیکرد مشکلش ناشی از گذشت به خاطر خانواده بوده. اون فیلانی حتمن برای خانواده اش خیلی مفیدتر بود تا وقتی که بعد از ده سال مشکلات فرسوده اش کردن. من فرسوده ام.و آدم فرسوده یعنی آدمی که قابلیت بازگشت به روزهای سلامتی رو نداره. و اینجا ما با موجودی فرسوده مواجهیم که میخواست چتری برای خانواده اش باشه، اما با شعار اشتباه، با مسیر اشتباه، با خرج کردن اشتباه تواناییهاش، هم خودش مستاصل شد و هم نتونست اونطور که باید به اهدافش برسه. پس بهتره با خودمون روراست باشیم.شعارهامون رو رنگی از واقعیت ببخشیم. ترسهامون رو زیر گذشت پنهان نکنیم. اگر میخوایم خدمتی به خانواده بکنیم اولین شرطش اینه که تو این گذشت رضایت خودمون هم منظور بشه، نه در کوتاه مدت بلکه در آینده. اینکه ده سال بعد نشینیم مثل امروزِ من، بپرسیم چرابه اینجا رسیدم؟
***
حالا اگر کسی به من بگه من در موقعیت ده سال پیش تو قرار دارم و میخوام به خاطر خانواده از خیلی چیزها بگذرم، بهش میگم عالیه. چه کار خوبی. اما این گذشت فرآیندش چیه؟ به کجا ختم میشه؟ آیا اصولن چیزی رو درست میکنه؟ یا صرفا میخوای خودت رو اسیر خودخواهی دیگران بکنی؟ اینکه هرچی دیگران خواستن انجام بدی گذشت نیست. آتش زدنه خودته. ده سال دیگه کجا می ایستی؟ آیا برای مشکلات فرسایشی برنامه ای داری؟ و یه سوال خیلی مهم! واقعا میخوای گذشت کنی؟ یا چون نمیتونی "نه" بگی داری اسم تسلیم شدن رو تبدیل به گذشت میکنی؟
واقعیت اینه که تا وقتی روحت آزاد نباشه، هیچ گذشتی فایده نخواهد داشت و من از این نقطه ای که ایستادم میبینم که این ماجرا به کجا ختم خواهد شد...